اشعاري از زنده ياد مسعود امامي
اشعاري از زنده ياد مسعود امامي
گل بي خار
بغض غم خفته به دل مرحم اسرار كجاست ؟
دل به سوداي كه بنديم ، وفادار كجاست ؟
پاي من خسته شد و دست به جانان نرسيد ؟
در تنم نيست توان ، خانه دلدار كجاست ؟
درد هجران كشدم ، بهر خدا چاره كنيد
داروي درد و طبيب دل بيمار كجاست ؟
به كه بايد غم دل گفت ؟ كجا بايد رفت ؟
يار دلسوز كجا ، ياور غمخوار كجاست ؟
اندرين باغ مرا يك گل بي خار نبود
تو بگو بلبل شيدا گل بي خار كجاست ؟
من چنان مرغ گرفتار درون قفسم
راه پرواز به اين مرغ گرفتار كجاست ؟
ساقيــــــا جام من از مي شده خالي چه كنم
به من از لطف بگو خانه خمار كجاست ؟
من خريدار تو با نقد دل و جان شده ام
همچو من عاشق دلخسته به بازار كجاست ؟
گل رخساره او روشني ديده ماست
ماه تابان كه كند جلوه شب تار كجاست ؟
*******************************
عاقل و فرزانه :
ديشب من و دل با هم در گوشه ميخانه
با دوست صفا كرديم پيمانه به پيمانه
من بودم و ساقي با شمعي كه به گرد او
مي سوخت به هر لحظه بال و پر پروانه
تا نيمه شب، مست از، ديدار رخ جانان
در وقت سحر، اشكي، با ناله مستانه
با ذكر و دعا چندي، با دوست سخن گفتيم
اسرار نبايد گفت در محفل بيگـــــــانه
همراه بشو با من ، در خانه دل بنشين
كس راه نمي يابد ، جز دوست در اين خانه
گر اهل يقين هستي ، ميخانه نشين هستي
در بحر معاني جو ، هر گوهر يكـــــــدانه
با زهد ريایی،دل آیینه نمي گردد
در آئينه مي افتد ،عکس رخ جانانه
ما رند خراباتيم ، ديوانه نخوان مارا
ساكن به خرابات است هر عاقل و فرزانه
*******************************
چو غم در زندگانی بی حساب است
خوشا آن دیده ای که غرق خواب است
که بیداری و هوشیاری در عالم
عذاب اندر عذاب اندر عذاب است
***********
دلی دارم چو مینای شکسته
شکسته از همه دنیا گسسته
به کنج خلوت خود با غم و درد
درون سینه ام تنها نشسته
******************
0 نظرات:
ارسال یک نظر